دوست خوبم سلام امیدوارم حال دلتون عالی باشه امروز می خواهم درباره موضوع مهم دیگری که در زندگیمون باید رعایت کنیم مطالبی را با شما به اشتراک بگذارم. بله عنوان موضوع دست متوجه شدید “لبخند”
مادر ترازا میگه به همدیگر لبخند بزنید، به همسترتان لبخند برنید، به شوهرتان لبخند بزنید، به فرزندانتان لبخند بزنید، به همه لبخند برنید (بدون توجه به اینکه طرف مقابتان کی باشه) همین امر سبب خواهد شد که عشق و محبت درمیان شما رشد کند.
همه ما و شاید بیشتر مردم دنیا با کتاب شگفت انگیز ” شازده کوچولو” نوشته آنتوین دو سنت اگزوپری آشنا هستند، داستان این کتاب غیر واقعی و تخیلی است و برای کودکان نوشته شده است اما به عنوان کتابی تفکر برانگیز می تواند مورد استفاده بزرگسالان نیز واقع شود.
سنت اگزوپری خلبان هواپیماهای جنگی بود و در جنگ جهانی دوم در حین مأموریت کشته شد. او متابی دارد بنام لبخند البته معلوم نیست محتوای این کتاب تخیلی است یا اینکه قسمتی از زندگی سنت اگزوپری است در هر صورت قسمتی از این کتاب را باه مرور می کنیم :
او چنین می نویسد: وقتی به دست دشمن گرفتار شدم مرا در سلولی زندانی کردند از نگاه های تحقیر آمیز و برخوردهای خشن زندانبانان فهمیدم که روز بعد اعدام خواهم شد. اطمینان داشتم که مرا خواهند کشت به هیمن خاطر خیلی ناراحت و عصبی بودم جیب هایم را گشتم یک نخ سیگار یافتم و چون دست هایم می لرزید آن را به دشواری میان لب هایم نهادم آما کبریت نداشتم، بازرسی کبریتم را گرفته بودند از میان میله های سلول به زندانبانم نگریستم نگاهش از نگاهم گریزان بود چون معمولاً کسی به مرده نگاه نمی کند.
به صدا در آمدم و گفتم ببخشید کبریت خدمتتان هست؟ نگاهم کرد شانه هایش را بالا انداخت و برای روشن کردن سیگار به من نزدیک شد. گبریت را که روشن کرد چشمانش ناخواسته به چشمانم افتاد من در این لحظه لبخند زدم، نمی دانم چه دلیلی داشت، شاید ناشی از حالت عصبیم بود، شاید هم بخاطر این بود که وقتی آدم به کسی خیلی نزدیک میشود لبخند نزدن کار مشکلی است. به هر ترتیب لبخند زدم. در آن لحظه انگار جرقه ای میان قلب های ما، زده شد و می دانم که نمی خواست لبخند بزند اما لبخند من از لای میله های زندان عبور کرد و لبخندی وی لب های او پدید آورد. او سیگارم را روشن کرد اما دور نشد او مستقیماً به چشم هایم نگریست و همچنان لبخند زد من نیز با لبخند به او جواب دادم اما حالا به او یک انسان و نه یک زندانبان می نگریستم نگاه های او نیز بعد تازه ای به خود گرفته بود، بعد او پرسید: ببینم بچه داری؟
بله دارم اینه ها، اینه ها، کیفم را درآوردم و با دست های لرزان دنبال عکس خانواده ام گشتم، او نیز عکس بچه های خود را به من نشان داد و درباره امیدهای و نقشه هایی که برای آنها کشیده بود، صحبت کرد، اشک در چشمانم حلقه زد به او گفتم می ترسم دیگه بچه هایم را نبینم و شاهد بزرگ شدن آنها نباشیم چشمان او نیز پر از اشک شد بناگاه بی آنکه کلمه بر زبان آرد قفل سلولم را باز کرد و مرا به آرامی بیرون برد سپس مر از طریق راه های مخفی از زندان و بعداً از شهر خارج کرد آنجا در بیون شهر مرا رها کرد و بی آنکه کلمه ای بگوید به شهر بازگشت.
زندگیم را با یک لبخند باز یافتم
بله لبخند برنامه ریزی نشده و طبیعی میان انسان ها می تواند پل ارتباطی خوبی بین افراد باشد و حتی بدون هیچ ابایی آن را وح بنامم، من حقیقاً اعتقاد دارم که اگر این بخش از وجود شما و این بخش از وجود من یکدیگر را بشناسند و تصدیق کنند در این صورت ما دیگر دشمن یکدیگر نخواهیم بود ما نمی توانیم همین طوری بدون هیچ مقدمه ای نسبت به هم نفرت و حسادات و یا واهمه ای داشته باشیم. داستان سنت اگزوپری از آن لحظه ی جادویی سخن می گوید که دو روح یکدیگر را می شناسند و یکدیگر ا تصدیق می کنند.
من خود چندین بار این گونه لحظات را تجربه کردم مثل نگاه کردن به کودک چرا وقتی به کودکی نگاه می کنیم لبخند می زنیم؟ شاید به این دلیل که ما به کسی نگاه می کنیم که فاقد هر گونه لایه ی دفاعی است به کسی نگاه می کنیم که لبخندش برای ما واقعی و بدون هر گونه تزویر و دورویی است و آن روح درونی ماست که مشتاقانه لبخند می زند، پس لبخند بزن لبخند بزن